124
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوش مینا حلقه ای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقی ست نتوان بست بال احتیاج
این غناهایی که ما داربم ابرام است و بس
از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم
اینقدر دانم که هستی ساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
صحن این کاشانه ها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمی آمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگی که می خواهی ببند
صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز می دارد ز جوش
تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس