93
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آینه ، موجیست بی نشیب و فراز
به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست
که هر نفس زدنت سرمه می دهد آواز
در این هوسکده جهدی که بی نشان گردی
بس است آینه ات را همین قدر پرداز
گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه کند
گشاد عقدهٔ بی رشته گسسته است دراز
غبار ما چو سحر سینه چاک می گذرد
که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز
چو غنچه پرده در رنگ و بو خودآرایی ست
اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز
ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد
بلند و پست تویی سر به هیچ جا مفراز
به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال
کله شکستن محمود و چین زلف ایاز
فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح
تبسمی کن و بر صنعت بهار بناز
نسیم کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است
که می رود شرر کاغذ این قدر گلباز
اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد
بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز
فغان که شمع صفت زین بهار نومیدی
ندید کس گل انجام بر سر آغاز
به هرچه وانگری عالم گرفتاری ا ست
ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل
که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز