68
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
به خود آنقدرکروفر مچین که ببنددت پی کین کمر
حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین کمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمر
همه بسته اند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین کمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستی اش به میان ز خط جبین کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه گمان ره طلب تو زد که نبسته ای به یقین کمر
چو سحر فسرده نفس نه ای ، ز گذشتن این همه پس نه ای
تو گران رکاب هوس نه ای ، مگشا به خانهٔ زین کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت می رسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر