74
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام می خواهم در این میخانه یک طاووس دار
سوختن می بالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود می زند برگ چنار
تیره بختی چون سیاهی ناله ام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمه آلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله زار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگی ست
از تپیدن می رسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بی دود نیست
آب می گردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی کشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار
دیده ها در جلوه کاهت زخمی خمیازه اند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایه وار از الفت زنگار می دزدم کنار
با تن آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار