85
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوه گر
شاخ گل شمشیر خون آلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
می نویسد مدّ بسم الله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمی ارزد به چندین جستجو
زین ره آخر می بری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمت آلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطره ها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیره ام
شام من جای نفس عمریست می دزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر