شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
93

غزل شمارهٔ ۱۶۱۲

صبحی به گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره ای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی که کس نمی رسد این نارسا رسید
مزد فسردنی که به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاک نشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کج کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس کند
میراث سایه ای که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بی وفا رسید
چون ناله ای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی شود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه می رسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنی ست فلک تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پای بوس تو رنگ حنا رسید