72
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشم ازگریه ام کم کم سپید
صبح عجز آماده دندان کرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کم کنند آن کهنه بنیادی که گردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکل گرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چون علم کردم نگون ، دیدم که شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی می کند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه می بینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمی گردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جاده های لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیش خورشید قیامت سایه معدوم است و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترک مطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید