77
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما می دمد کاهش
تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف می جوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت نقش امکان گرده ای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجده ات گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر می کنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاک ست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدان کمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید