73
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
ظالم چه خیال است مؤدب به در آید
آن نیست کجی کز دم عقربه به در آید
می چاره گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به در آید
آرام زمانی ست که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به در آید
جز سوختن افسرده دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی که ز قالب به درآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به درآید
زین مرحله خوابانده به در زن که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به درآید
چون ماه نو از شرم زمین بوس تو داغم
هرچند که پیشانی ام از لب به در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم که زند جوش و مرکب به در آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به درآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به درآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه که یارب به در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به در آید