107
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
ازکجا آیینه با مردم موافق می شود
شخص را تمثال خود دام علایق می شود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بی نقابیهای ما معشوق و عاشق می شود
عالم اسماست ، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق می شود
در جهان بی نیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق می شود
کم کمی ذرات چون جوشید با هم عالمی ست
وضع قنطاری که دیدی جمع دانق می شود
هوش می باید، زبان سرمه هم بی حرف نیست
با سخن فهمان خط مکتوب ناطق می شود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بی تکلف گر همه عذراست وامق می شود
میل دنیا انفعال غیرت مردی مخواه
زبن هوس گر صاحب تقواست فاسق می شود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب با آتش چو جوشی خورد محرق می شود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به کذب خویش صادق می شود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق می شود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می شود