105
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
حسرت مخمورم آخر مستی انشا می شود
تا قدح راهی است کز خمیازه ام وامی شود
جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینه ام
گرد من چندان که روبی آب پیدا می شود
بس که دارد بی نشانی پرده ناموس من
در نگین نامم چو بو در گل معما می شود
لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت
نسخه بی شیرازه چون شد معنی اجزا می شود
نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست
شیشه می باید شکستن نشئه رسوا می شود
انفعال فطرت ازکم ظرفی ما روشن است
قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا می شود
کامرانیهای دنیا کارگاه خودسری ست
با فضولی طبع چون خوکرد مرزا می شود
پاس دل داریدکز پیچ و خم این کوهسار
نشئه بی پرواست اما کار مینا می شود
پردهٔ فانوبمن می باشد شریک نور شمع
جسم در خورد صفای دل مصفا میشود
نوبت موی سفید است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها می شود
نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست
این بناها چون حباب از سیل برپا می شود
حسن سعی ، آیینه روشن می کند انجام را
ربشهٔ تاک است کاخر موج صهبا می شود
زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر
ای ز معنی بی خبر دین تو دنیا می شود
تنگی آفاق تا دل ، دقت اوهام تست
از غبارت هرچه گردد پاک ، صحرا می شود
خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنی ست
دی نمایان ست زان روزی که فردا می شود
بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چلیپا می شود
زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست
هرقدر دستی که می سایی بهم پا می شود
کرد بید ل گفتگو ما را ز تمکین منفعل
قلقل آخر سرنگونیهای مینا می شود