101
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پرده گشا می شود
فهم معماکنید آبله وا می شود
ذوق طلب عالمی ست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا می شود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون به گسستن رسید آه رسا می شود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطره ایست بحر نما می شود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا می شود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا می شود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا می شود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا می شود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا می شود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا می شود
خاک به سر می کند زندگی از طبع دون
پستی این خانه ها تنگ هوا می شود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه دو
حرص خجل نیست لیک کار حیا می شود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفته گیر
قافله هر سو رود بانگ درا می شود