73
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
نیست ممکن که کندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشته ای از عالم وهم
نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق ، وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
تا به کی شبهه پرس حق و باطل بودن
مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باخته ایم
شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بی تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل می ترسم
که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ که خاکستر شوق آلودم
در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل
باخبر باش که رخت تو نمازی نشود