77
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
حق نیاز به این سجده ها ادا نشود
ز تیر ه بختی خود میل در نظر دارد
به خاک پای تو هر دیده ای که وانشود
چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا
د ل آب گردد و جام جهان نما نشود
برون سایهٔ گل خوابگاه شبنم نیست
سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود
توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب
اگر غبار نفس سد راه ما نشود
مرا ز مرگ به خاطر غمی که هست این است
که خاک گردم و دل محرم فنا نشود
ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند
که شبنم از برگل خیزد و هوا نشود
دل از غبار تعلق نمی توان برداشت
نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود
به داغ می کند آخر جنون خرامیها
چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود
ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل
که خاک گور هم این زخم را دوا نشود