84
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
چون آب روان پر مگذر بی خبر از خود
کز هرچه گذشتی ، نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولی ست
ای تحفه کش هیچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا
کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
در پلهٔ موهومی ما کوه گران است
سنگی که ندارد به ترازو شرر از خود
چشمی بگشا منشاء پرواز همین است
چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم
اما نرسیدیم به گرد اثر از خود
گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد
عالم همه راضی ست به این دردسر از خود
افتاد به گردن ، غم پیری ، چه توان کرد
زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
سیر سر زانو هم از افسون جنون بود
افکند خیالم به جهان دگر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم
گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند
پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل
بشنو من و مای همه چون گوش کر از خود
ای موج گر احسان طلب در نظر تست
در وصل گهر هم نگشایی کمر از خود
آیینه شدن چیست درین محفل عبرت
هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آینه دارت
بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود