107
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
شب که وصل آغوش پرداز دل دیوانه بود
از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بود
عشق می جوشید هرجاگرد شوخی داشت حسن
رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود
یاد آن عیشی که از رنگینی بیداد عشق
سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بود
از محیط ما و من توفان کثرت اعتبار
نه صدف گل کرد اماگوهر یکدانه بود
از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند
هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود
راز دل از وسعت مشرب به رسوایی کشید
دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود
خانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت
سوختنها داشتم چون شمع با کاشانه بود
جرم آزادیست کر نشناخت ما را هیچکس
معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود
عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند
بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود
اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست
هر دو عالم پیچش یک گیسوی بی شانه بود
چشم لطف از سخت رویان داشتن بی دانشی ست
سنگ در هرجا نمایان گشت آتشخانه بود
دوش حیرانم چه می پیمود اشک از بیخودی
کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب کز جلوه غافل می روبم
چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم
بیدل آ غوش فلک هم روزنی زین خانه بود