78
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود
خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود
کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم
ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود
جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم
در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود
از فسون عشق حیرانم چها خواهم کشید
گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود
با تظلم پیشگان خوش باشد استغنای عشق
شیشه گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود
یاد آن محمل طراز ی های گرد بیخودی
کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بود
سوختن کرد اینقدر آگاهم از احوال دل
کاین سپند بی نوا مهر زبان ناله بود
حسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت
هرقدر دل آب شد آتش به جان ناله بود
شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست
گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود
اینقدر ای محمل آرا از دلم غافل مباش
روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود
بی تمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است
خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود
ترک هستی شد دلیل یک جهان رسوایی ام
عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود
درد عشق از بی نیازی فال معراجی نزد
ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود
بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق
گر دلی می داشتم با خود جهان ناله بود