111
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمی که موج نشیندگهر نار نشیند
نشست و خاست نمی گردد از سپند مکرر
حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراخته ست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی به مسند عزت همان دنی است نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستی ست انفعال تماشا
وگرنه چشم که داردگر این غبار نشیند
بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقت است که ما می کشیم محمل زحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند