76
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
کارجهان خواه عجز، خواه سری می کند
آگهی اینجا کجاست بیخبری می کند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامه بری می کند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری می کند
بسکه تنک فرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری می کند
ضبط عنان سرشک ازکف ما برده اند
شوق پری جلوه ای شیشه گری می کند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری می کند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری می کند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری می کند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری می کند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل ، مو کمری می کند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهی ام
آینه در هر صفت پرده دری می کند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریه تری می کند