164
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می کند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم می کند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن گم می کند
پختگان دامن ز قید تن پرستی چیده اند
باده ات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بی تکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم می کند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرت بافی کرم بریشم می کند
پیش بینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم می کند
دهر لبریز مکافات ست اما کو تمیز
کم کسی اینجا به حال خود ترحم می کند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمه گون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می کند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم می کند
بیدل از بس بی نم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم می کند