81
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل می کند
دود سودا بر سر ما نازکاکل می کند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون می خورد این شیشه قلقل می کند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه ، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوه ات
جوهر آیینه را منقار بلبل می کند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل می کند
منزلت خواهی مداراکن که در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل می کند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل می کند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که می رنجد توکل می کند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل می کند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل می کند