102
غزل شمارهٔ ۱۴۲
به گلشنی که دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ می کند بو را
خموش گشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چاره کند حیرت سخنگو را
سربریده هم اینجا چوشمع بیخواب است
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که می کشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نموده اند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست ، مشق حسرت کن
امل به رنگ کشیده ست خامهٔ مو را
غبار آینه گشتی ، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی می بود
نمی نمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفی ست درین دشت چشم آهو را