114
غزل شمارهٔ ۱۳۶
هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
به روی خندهٔ مردم مکش چاک گریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن
چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم گریان را
براین محفل نظر واکردنم چون شمع می سوزد
تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
کفی افشانده ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری
به وحشت دسته می بندم شکست رنگ امکان را
به عرض ناز معشوقی کشید ازگریه کار من
سرشک آخر سرانگشت حنایی کرد مژگان را
نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن
حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را
غباری دیده ای دیگر ز حال ما چه می پرسی
شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه ات شوخی سر مویی نمی بالد
نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را
زگرد رنگ این گلشن ، نبود مکان برون جستن
به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را
ز بینایی ست از خار علایق دامن فشاندن
نگاه آن به که بردارد ز ره خویش مژگان را
درین گلشن به این تنگی نباید غنچه گردیدن
چوگل یک چاک دل واشو به دامن کش گریبان را
مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بیدل
که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را