263
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد ناله کشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانی ست
دل زاد ره شوق بود ر یگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشی ست
دارم ز خموشی به کمین خواب گران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کج اندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشت کان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت است کنون کز اثر خون شهیدان
جوش رگ گل می کند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توان کرد
شمشیر تو یاقوت کند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را