158
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه اند
هرکجا یابند بوی سوختن پرونه اند
کو دلی کزشوخی حسنت گریبان چاک نیست
یکسر این آیینه ها در جلوه گاهت شانه اند
غافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش
گبردش آرایان رنگ عافیت پیمانه اند
از محبت پرن حال خاکساران وف
کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه اند
مو به موی دلبران تکلیف زنار است و بس
این قیامت جلوه ها سر تا قدم بتخانه اند
عالم کثرت طلسم اعتبار وحدت است
خوشه ها آیینه دار شوخی یک دانه اند
گر خطایی سر زد از ما جای عذر بیخودی ست
ناتوانان نگاهت لغزش مستانه اند
هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی
بی گریبانان این غفلت سرا دیوانه اند
زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار
چون عصا این خشک مغزان باب آتشخانه اند
این امل فرسودگان مغرور آرامند لیک
زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه اند
جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار
رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه اند
دوستان کامروز بهر آشنا جان می دهند
گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه اند
نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد
هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانه اند
صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر
یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانه اند