138
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند
زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند
زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد
رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده اند
برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب
آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده اند
سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت
ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده اند
به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز
موجها بیتاب بودند این دم آرامیده اند
خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب
در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده اند
منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش
دستها اینجا دو برگ گل به هم ساییده اند
نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی
بی تمیزان عقل کامل را جنون نامیده اند
کل شوی تا دورگردون محرم عدلت کند
جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده اند
از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال
خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده اند
حیرتی را مغتنم گیریدو عشرتها کنید
محرمان از صد بهار رنگ یک گل چیده اند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است
کاین به خاک افتادگان پای کسی بوسیده اند
بی ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری
شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده اند