70
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
موج گوهرطینتان ، گر شوخی افزون کرده اند
پای درد دامن سری از جیب بیرون کرده اند
کهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنی ست
بیخودان در لغزش پا سیر گردون کرده اند
اعتباری نیست کز ذلت کشان خاک نیست
عالمی را پایمال فطرت دون کرده اند
نشئهٔ ناقدردانی بسکه زور آورده است
اکثری از ترک می بیعت به افیون کرده اند
خلق را خواب پریشان تاکجا راحت دهد
سایه بر فرق جهان از موی مجنون کرده اند
پر به صهبا خو مکن کاین عاریت پیمانه ها
رنگی از سیلی ست هرگه چهره گلگون کرده اند
بگذریداز شغل بام و درکه جمعی بیخبر
زین تکلف دشت را از خانه بیرون کرده اند
گل به دست و پاکه بست امشب که چون برگ حنا
بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خون کرده اند
موج گوهر بی تامل قابل تمییز نیست
مصرع ما را به چندین سکته موزون کرده اند
زین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم
کاستنهای مرا هم بر من افزون کرده اند
بیدل این دریای عبرت را پل دیگرکجاست
زورقی چند از قد خم گشته واژون کرده اند