141
غزل شمارهٔ ۱۳۰
داغ عشقم ، نیست الفت با تن آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
بی سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
از نفس بر خویش می لرزد بنای غنچه ام
نیست غیر از لب گشودن سیل ویرانی مرا
خلعت خونین دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل گریبانی مرا
رازداریها به معنی کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان کرد زندانی مرا
گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب کرد
بعد ازین هم کاش بگدازد پشیمانی مرا
می روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا
غیر الفت برنتابد صافی آیینه ام
می کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا
این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا
جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می روم از خویش در هرجاکه می خوانی مرا
چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا
می رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا