116
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفت کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ گردانید مضمون مرا
گریه توفان کرد چندانی که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده ام ازکف عنان و سخت حیرانم که باز
ناکجا راند محبت اشک گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل گشاید طبع محزون مرا
چون شرر روزو شبم کرد رم کم فرضیی است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم وارم چواشک ازخودروانی مشکل است
ای تپیدن گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم است مصرعهای موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان مار باید جست فسون مرا