138
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سوار برق عمرم ، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع گر شوقت عیار طاقتم گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
به مردن نیز از وصف خرامت لب نمی بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری می فروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را
به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست دل مگرچون موج زه بنددکمانم را
مخواه ای مفلسی ذلت کش تسلیم دونانم
زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را
ز شرم عافیت محرومی جهدم چه می پرسی
عرق بیرون این دریا نمی خواهدکرانم را
ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع کاروانم را
نمی دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشی که بردارد فغانم را
تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم
مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم جنون پیمای دشت بی نشان تازی
دل از آیینه گردیدن گرفت آخر عنانم را
ز اسرار دهانی حرف چندی کرده ام انشا
به جز شخص عدم بیدل که می فهمد زبانم را