118
غزل شمارهٔ ۱۲۴
رخصت نظاره ای گر می دهد جانان مرا
می کشد خاکستر خود در ته دامان مرا
از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس
شانهٔ زلف تحیر می شود مژگان مرا
بسکه گرد تیره بخیهاست فرش خانه ام
هرکه شد آیینهٔ او می کند حیران مرا
بر امید ابر رحمت دامنی آلوده ام
سیل پوشدرخت ماتم گرشود مهمان مرا
کشتزار حسرتم کز تیر باران غمت
می کند آب از حیا بی برگی عصیان مرا
از ثبات من چه می پرسی بنای حیرتم
ریشه در دل می دواند دانهٔ پیکان مرا
هر رگ گل شوخی چین جبین دیگراست
سیل می گردد هوای جنبش مژگان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل
بی رخت سیر چمن کم نیست اززندان مرا
معنی برجستهٔ شوقم ،نمی گنجم به لفظ
می کند چون ناله در جیب نفس پنهان مرا
سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی
همچو بوی گل نگردد پیرهن عریان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده واری واکنم
می دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا
گوی سرگردنم و درعرصهٔ موهوم حرص
دانه های نار جوشید از بن دندان مرا
درد الفت بودم و با بیخودی می ساختم
قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا
گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر
اضطراب دل چو اشک آورد بر مژگان مرا