154
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
رفته رفته این بزرگیها به بازی می کشد
زنش زاهد هر طرف آخر درازی می کشد
اندس تا از حساب آنسوگذشتی رفته ای
دل نفس در کارگاه شیشه سازی می کشد
نی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری
مست تا مخمور یکسر خودگدازی می کشد
خلق درکار است تا پیش افتد از دست امل
وهم میدانها به ذوق هرزه تازی می کشد
میهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش
آب و نان اینجا به بولی و به رازی می کشد
تا نفس باقست با آلایش افتادست کار
دیده تا دل زحمت رخت نمازی می کشد
شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن
هر سر اینجا آفت گردون فرازی می کشد
پاس آب رو غنیمت دان که گل هم در چمن
ازکم آبی خجلت رنگ پیازی می کشد
صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن
بیدل این تصویرکلک بی نیازی می کشد