82
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
چو شمع هیچکس به زیانم نمی کشد
در خاک و خون به غیر زبانم نمی کشد
دارد به عرصه گاه هوس هرزه تاز حرص
دست شکسته ای که عنانم نمی کشد
سیرشکبشه رنگی من کم زسرمه نیست
عبرت چرا به چشم بتانم نمی کشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم
جز تخته هیچ جنس دکانم نمی کشد
ناگفته به حدیث جفای پری رخان
این شکوه تا به مهر دهانم نمی کشد
شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود
از خودگذشتنی به فسانم نمی کشد
شهرت نواست ساز زمینگیری ام چو شمع
هرچند خار پا به سنانم نمی کشد
مشت خسی ستمکش یأسم که موج هم
از ننگ ناکسی به کرانم نمی کشد
در پردهٔ ترنگ ، پری خیز نغمه ای ست
دل جز به کوی شیشه گرانم نمی کشد
چون تیشه پیکر خم من طاقت آزماست
مفت مصوری که کمانم نمی کشد
رخت شرار جسته ندانم کجا برم
دوش امید بار گرانم نمی کشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم
افسوس دست من ز حنا نم نمی کشد