82
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
هوس تعین خواجگی ، به نیاز بنده نمی رسد
رگ گردنی که علم کنی ، به سر فکنده نمی رسد
ز طنین غلغلهٔ مگس ، به فلک رسیده پر هوس
همه سوست باد بروت و بس ، که به پشم کنده نمی رسد
ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه تک
که به غیر حسرت مزبله به دماغ گنده نمی رسد
پی قطع الفت این و آن ، مددی به روی تنک رسان
که به تیغ تا نزنی فسان ، به دم برنده نمی رسد
زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر
که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی رسد
همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی
من ازاین چمن به چه گل رسم ، که لبم به خنده نمی رسد
مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی
که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی رسد
به عروج منظرکبریا، نرسیده گرد تلاش ما
تو ز سجده بال ادب گشا، به فلک پرنده نمی رسد
به پناه زخم محبتی ، من بیدل ایمنم از تعب
که دوباره زحمت جانکنی به نگین کنده نمی رسد