87
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
صبح شو ای شب که خورشید من اکنون می رسد
عید مردم گو برو عید من اکنون می رسد
بعد از اینم بی دماغ یاس نتوان زیستن
دستگاه عیش جاوید من اکنون می رسد
می روم در سایه اش بنشینم و ساغرکشم
نونهال باغ امید من اکنون می رسد
آرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند
جام می در دست جمشید من اکنون می رسد
رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی
صاحب اسرار توحید من اکنون می رسد