101
غزل شمارهٔ ۱۱۵
عبرتی کوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
موج این گوهر نمی دانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس
خنده ها بسیارکردیم گریه آموزد مرا
زان همه حسرت که حرمان باغبارم برده است
می زند دامن نمی دانم کی افروزد مرا
محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان
عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
حرف لعل اوخموشم کردبیدل عمرهاست
گبر دارد رو به محرابی که می سوزد مرا