113
غزل شمارهٔ ۱۱۴
زبن وجودی کز عدم شرمنده می گیرد مرا
گریه ام گر درنگیرد، خنده می گیرد مرا
شعلهٔ حرصم دماغ جاه گر سوزد خوشست
فقر نادانسته زیر ژنده می گیرد مرا
خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق
کم بهاتر از نگین کنده می گیرد مرا
در جهان انفعال از ملک ناز افتاده ام
دامن پاکی و دست گنده می گیرد مرا
می رسد ناز غبارم بر دماغ بوی گل
گر همه عشقت به باد ارزنده می گیرد مرا
رنگم از بی دست و پایی خاک شد اما هنوز
حسرت گرد سرت گردنده می گیرد مرا
عمروحشی عاقبت دام نفس خواهدگسیخت
تاکجا این ریسمان کنده می گیرد مرا
مستی حالم خورد هرجا فریب جام هوش
چون عسس اوهام پیش آینده می گیرد مرا
ناتوان صیدم ، ترحم غافل از حالم مباد
هرکه می گیرد به خاک افکنده می گیرد مرا
عشق را بیدل دماغ التفات یادکیست
خواجگی مفت طرب گر بنده می گیرد مرا