89
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می خیزد
که دل تا وصل می گوید ز لب پیغام می خیزد
خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری
که اینجا صد جنون از روغن بادام می خیزد
چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت
که از طرز خرامش گردش ایام می خیزد
ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف می لرزم
که توفان شفق آخر ز قعر شام می خیزد
ز بزم می پرستان بی توقف بگذر ای زاهد
که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام می خیزد
کرم درکار تست ای بی خبر ترک فضولی کن
که از دست دعا برداشتن ابرام می خیزد
نه اشک اینجا زمین فرساست نی آهی هوا پیما
غبار بی عصاییها به این اندام می خیزد
سخن در پرده خون سازی به است از عرض اظهارش
که از تحسین این بی دانشان دشنام می خیزد
جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی
که چون زنجیر، شور از حلقه های دام می خیزد
عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل
که صحن خانهٔ مستان به سیر بام می خیزد
نفس سرمایه ای بیدل ز سودای هوس بگذر
سحر هم از سر این خاکدان ناکام می خیزد