69
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توان کرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بی روی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خم گشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که به رو می زدم آتش به جگر زد
بی یاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرت زده ام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن به کمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثال گلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید
می خواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آن گل که تو دیدی چمنی بود نظر زد