175
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
تا لبش در نظرم می گذرد
آب گشتن ز سرم می گذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی چشم ترم می گذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می نگرم می گذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می گذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می گذرد
جادهٔ پی سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می گذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می گذرد
مژه ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می گذرد
موج این بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می گذرد
هر طرف سایه صفت می گذرم
یک شب بی سحرم می گذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی بری هم ز برم می گذرد
دل ندانم به کجا می سوزد
دود شمعی ز سرم می گذرد
خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می گذرد
کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می گذرم می گذرد
چند چون شمع نگریم بیدل
انجمن از نظرم می گذرد