70
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
باکه گویم چه قیامت به سرم می گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می گذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی که ز دل برکمرم می گذرد
خاک گل می کنم و می روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می گذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمی آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می گذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده ام
هر نفس قافله واری شررم می گذرد
نامه ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می گذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی ست
عمر در خواب ز بالین پرم می گذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه گرم می گذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می گذرد
خاک هر درکه به افسون طمع می بوسم
آب می گردد و آبش ز سرم می گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشی ست
گر نفس می زنم از نی شکرم می گذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر
زندگی کو اگر این گرد ز رم می گذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می درّد پوست چو ماهی ز درم می گذرد
نیستم قابل یک گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می گذرم می گذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می گذرد