89
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
آه به دوستان دگر عرض دعا که می برد
اشک چکید و ناله رفت ، نامهٔ ما که می برد
توأم گل دمیده ایم دامن صبح چیده ایم
در چمنی که رنگ ماست بوی وفا که می برد
نغمهٔ محفل کرم وقف جنون سایل است
ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می برد
ننگ هوس نمی کشد دولت بی زوال ما
بر در کبریای فقر نام هما که می برد
کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز
آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می برد
هرکه گذشت ازین چمن ریشهٔ حسرتش بجاست
این همه کاروان رنگ رو به قفا که می برد
آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست
آنچه نثار نازتست در همه جاکه می برد
از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم
خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد
شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد
رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می برد
تا به فلک دلیل ما چشم گشودن ست و بس
کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می برد
بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس گیر
منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می برد