91
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
احتیاجی که سر مرد به خم می آرد
آبرو می برد و جبههٔ نم می آرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیری ست
رنج باری که کشد پشت شکم می آرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست است که ناخن ز عدم می آرد
کامجویان طلب همت از افسوس کنید
که ز اسباب جهان دست بهم می آرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش که شادی همه غم می آرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم می آرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید
رنگ گل تاب پر سوخته کم می آرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم می آرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم می آرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است که خم می آرد
تو دلی جمع کن این تفرقه ها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم می آرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برای تو چه کم می آرد