76
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد
تجرد هم دپن محفل خجالت می کند سامان
جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد
ز هرجا سر برون آری قیامت می کند توفان
همین در پردهٔ خاک است اگر کس مامنی دارد
به برکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی
بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد
به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی
دلیل امتحان این بس که جانداری تنی دارد
گران بر طبع یکدیگر مباش از لاف خودسنجی
ترازوی نفس همسنگ چندین من ، منی دارد
ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها
کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد
نگین خاتم ملک سلیمان درکف است اینجا
همه گر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد
نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی
همه گنجیم اماگنج جا در مدفنی دارد
زسیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها
به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد
تأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی
شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد
حیا از طینت ما جز ادب چیزی نمی خواهد
فضولی گر همه از خود برآیی ؟؟دنی دارد
نمی دانم چه خرمن می کنم زین کشت بیحاصل
نفس تا ریشه اش باقی ست دل برکندنی دارد
زگفتن چرب و نرمی خواه و از دیدن حیا بیدل
بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد