75
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی دارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمی دارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که شمشیر از حریف خود سلامت برنمی دارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمی دارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمی دارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورم کنی ورنه
سر افتاده ای دارم که خجلت برنمی دارد
گل بیتابی ام چندان نزاکت پرور است امشب
که گر آیینه گردد رنگ حیرت برنمی دارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمی دارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما ناله ای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمی دارد
امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها
نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمی دارد
نمی ارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمی دارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمی دارد
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمی دارد