150
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
نفس را شور دل از عافیت بیگانه ای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانه ای دارد
غبارم در عدم هم می تپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانه ای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفته بالی شانه ای دارد
چه سوداها که شورش نیست در مغز تهی دستان
جنون گنج است و وضع مفلسی ویرانه ای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمی آید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانه ای دارد
مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانه ای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال می نازد
گدا هم در به درگردیدنش پیمانه ای دارد
به گردون نی سوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانه ای دارد
تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانه ای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبه جویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانه ای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانه ای دارد