174
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد
دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد
عدم از سرمه جوشانده ست شور محفل امکان
تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد
جهان بزمی ست ، نفرین و ستایش نغمهٔ سازش
سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد
ز بس برده ست افسون امل از خود جهانی را
گر از امروز می پرسی ز فردا گفتگو دارد
ندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن
خجالت نقد بیکاری که با ما گفتگو دارد
نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر
به بزم ما قدح گوش است و مینا گفتگو دارد
اسیر تنگنای کلفتم از هرزه پروازی
غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد
سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن
ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد
نفس وحشت نگار گرد از خود رفتن است اینجا
صریر خامه ای در لغزش پا گفتگو دارد
اثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت
برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد
نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل
مگر لعلش که از شرح معما گفتگو دارد