182
حکایت دیوانه ای که سنگ به چاه اندخت
کرد دیوانه ای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه
سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را به چاه اندر
مردم شهر رنج ها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه
وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آن چه ژرف
پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر
هرکه زی مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره و کریه بود
وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد
وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔ تحقیق
« کآدمی چون بداشت دست ازصیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت »