354
بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار
هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند
آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند
پارس ، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند
واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند
شیخ ابواسحق و یاران گنج ها انباشتند
در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند
تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع
گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع
روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان
گرد گشتند از پی دیدار شه ، پیر و جوان
از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان
فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان
شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان
خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان
گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من
هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من
و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به پای
ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای
شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای
وندر آن سامان نماند از مرد و زن یک تن به جای
پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای
زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای
وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید
بایزید بندی اندر بند او دم درکشید
چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری
رفت و فرزندان او جستند برکشور سری
هر یک اندر گوشه ای در سر هوای سروری
داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری
هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری
و ز کف افکندند آیین عدالت گستری
باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند
رایت اقبال را آل صفی برداشتند
این گره را نیز فر ایزدی همراه شد
دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد
چندتن شان را دل از سرّ خرد آگاه شد
کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد
شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد
صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد
بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل
بنگه او ملک ایران ، مسقط او اردبیل
در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد
شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد
پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد
زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد
وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد
شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد
الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد
سوی شرون راند بر قصد شه صوفی ، سپاه
شاه دین پرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت
وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت
از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت
شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت
افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت
رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت
سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی
وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو ن ، بلی
پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان
برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان
وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان
پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران
کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان
پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان
والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب
وان همایون ملک را بگرفت شاه دین طلب
چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ
شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ
شاه خود با لشکری اندک روان شد بی درنگ
رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ
چون فزون شد خصم ، شاه اندیشه کرد از نام و ننگ
خشمگین برتافت رخ چون بچه گم کرده پلنگ
سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی
لیک دشمن بی سبب زان سرزمین برتافت روی
زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار
کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار
با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار
شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار
کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار
لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار
شه زیان ها برد لیکن زان حمایت های سخت
شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت
زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان
تا شد از بیماری ، آن مرد سهی زار و نوان
هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان
پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان
خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان
ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان
هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند
و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند
چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی
شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی
پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی
دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی
پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی
کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی
پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه
لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه
بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی
و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی
هرکه را دیدند کشتند آن گروه بی گفت وگوی
شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی
منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی
شاه دین پرور نکرد آسایش و نسترد موی
تا برآورد از سر آن قوم کین گستر دمار
هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار
اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد
عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد
بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد
ملکشان بگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد
پس سوی قزوین شد و جای از بر اورنگ کرد
بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد
لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز
تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز
چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر
شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر
شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر
شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر
گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر
نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر
شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه
همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه
شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاک دین
سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین
پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین
ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین
زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین
شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین
داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت
پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت
هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر
باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر
کفت اکنون مان که با کس نیست جنگ و کر و فر
نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر
نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر
پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر
به که در بی احتیاجی باز بخشیم این خراج
تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج
بود پاک و پاک دین آن پادشاه رستگار
می نخوردی و غضب راندی همی بر باده خوار
در جوانمردی بدی ضرب المثل در روزگار
داستان ها از جوانمردیش باشد یادگار
چون همایون شه که بود از « شیرخان » در هندخوار
بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار
شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد
دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد
وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد
شاه اسمعیل ، پورش تند و بی پروا فتاد
از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد
و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد
هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد
ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد
وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله
از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه
ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن
اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن
ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن
در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن
کرد نیکی ها به خلق خسته ، شاه پاک تن
پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن
شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست
لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست
شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر
در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر
پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر
کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر
زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر
وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر
جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس
سه ری آن شاهان روان فرم رد از خ رد چندکس
در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال
در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال
خسروکیتی ستان چون گشت اگه زین مقال
عامل شیراز را فرمود با ساز جدال
تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال
هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بی همال
چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد
نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد
در رواج دین همی کوشید شاه پارسای
زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای
شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاک رای
هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای
نیز در مازندران چندین اساس دیرپای
ساخته است آن شاه و تا اکنون بود چونان به جای
پس نبیرهٔ خود صفی شه را به جای خود نشاند
نیز از مازندران زی کشور باقی براند
شه صفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد
هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد
نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد
پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد
نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد
هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد
پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو د شاد
هم در آن کشور بنای قریهٔ « فین » برنهاد
هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم
کشت مدفون پیکر شاهانه اش در خاک قم
زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم
خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم
توسن قهرش به مغز باده خواران سود سم
حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم
کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ
زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ
کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش
و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد به پیش
شاه ترکستان به ناگه رانده گشت از ملک خویش
شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش
شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش
کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش
وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه
هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه
زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتی ستان
بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان
پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان
چون بنای چل ستون و سردر نقش جهان
نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران
بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان
وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار
آوخ آوخ ، گر جهان را این بود انجام کار
شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش
لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش
می ندادی ره وزیر اندر امور کشورش
شاه کرد این شکوه را یک روزه با میرآخورش
گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش
هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش
از پس او میرآخور گشت دستور اجل
وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب المثل
همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند
خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند
چون قلمدان یافت ، عدل و داد و احسان می کند
عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند
مملکت را جور و استبداد ویران می کند
جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند
ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان
تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان
الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد
ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد
تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخ رخ نهاد
در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخ نهاد
بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد
لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد
ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه ور
روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر
پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد
هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد
این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد
تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد
موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد
نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد
شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب
داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب
پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار
خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار
مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار
لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آن دیار
ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار
ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار
مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ
سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ
داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری
می شمرد اندر نهان آن گفته ها را سرسری
کرد چندان پیش شاه ساده دل افسونگری
تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری
زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای
هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای
زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سه ری هراه
وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه
ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه
نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینه خواه
هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه
روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه
داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد
تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد
این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش
روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش
رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش
دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش
خه راست از خثمانیان جیشی بهٔاری سه ری خ ریش
نیمه جنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش
از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار
در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار
از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ
بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ
شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ
کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ
پس به امر شاه شد سوی خراسان بی درنگ
روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ
حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد
هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد
در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند
جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند
ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند
سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند
لشکر طهماسب شه از بیم دل ها باختند
پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند
شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد
وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد
نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز
نامه ای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز
گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز
این ستیز زشت و صلحی زشت تر ازآن ستیز
باری اکنون چاره ای باید پس از این رستخیز
اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز
تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را
نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را
از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار
داد اردو را مکان در مرغزار « مورچه خوار»
مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار
شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار
نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار
وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار
ساده ها در پرده ها و باده ها در شیشه ها
لیک اندر هریک از آن شیشه ها اندیشه ها
شه * ر شد سرمست می از سادکان شد کامخ راه
همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه
نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه
آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه
جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه
در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه
جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان
تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان
عهد و پیمان ها بشد ستوار و نادر بامداد
پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد
کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد
تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد
شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد
هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد
زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار
هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار
کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد
کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد
نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد
مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد
گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد
کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد
چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه
تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه
کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین
سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین
والی بغداد روگردان شد از میدان کین
هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین
نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین
ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین
نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار
رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار
از نماز بامدادان تا به هنگام زوال
باز نستادند یک دم آن دو لشکر از قتال
تا شکست آمد به جیش نادر فرخنده فال
شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفته حال
گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال
سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال
تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند
تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند
این شنیدستم که اندر نامه ها کاتب نوشت
این که تخم چشم زخمی گنبد گردنده گشت
دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت
گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت
آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت
چون توان پنهان نمودن ، این چنین باید نوشت :
کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید
هان ، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید
الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل
لشکری ن ریان چنان * رن سیل غلطان بر سبیل
رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژنده پیل
شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل
پس به زنهار آمدند آن قوم ، نالان و ذلیل
دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل
زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه خواه
با نوید فتح ، زی ایران زمین پیمود راه
ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان
با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان
وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان
زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان
جمله سرداران و میران نیز با او هم عنان
جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان
اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن
هم در آن کنکاش ، نادر کرد آغاز سخن
گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار
کاختر آل صفی برگشت در انجام کار
هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار
قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار
نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار
نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار
شحنه ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟
و انکه مستخلص نمود این ملک را، جز من که بود؟
لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی
نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی
خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی
تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی
جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی
مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی
خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت
تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت
گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله
زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله
هان به جز من خسروی جوئید در این مرحله
خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله
چون مسلسل شد سخن ، پذرفت آن شیر یله
اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله
گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل
کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل
فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر
در زمان دولت آل صفی شد مشتهر
ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر
نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر
کشت ناشایست ها زینگونه در ایران سمر
خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر
هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر
مانده اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر
پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید
هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید
بر حدیث من نه ، بر اوضاع کشور بنگرید
وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید
هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید
تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید
آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند
چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند
الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت
هم بدین شرط از گروه شیعه پیمان ها گرفت
زان سپس جشنی بدین شادی در آن صحرا گرفت
گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت
پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت
در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت
بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه
کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله
پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت
با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت
بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیک بخت
گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت
پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت
با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت
لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار
غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار
پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان
وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان
پس به ایران اندر آمد از ره مازندران
وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان
هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان
شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان
گفت دشمن کامی او این جسارت ها نمود
چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
پس به قصد آستان بوسی روان شد زی نجف
کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف
پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف
گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف
در برش از شیعی و سنی فروبستند صف
کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف
پس سخن هاکفت شه با آن کروه از اتفاق
تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق
پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست
هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست
گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست
زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست
چندگوئیم این یکی برحق و آن یک بر خطاست
در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست
خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم
تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم
پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید
هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید
شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید
خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید
زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید
حکمرانان حدود روم با بیم و امید
پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو
شاه خود را گرم دل سازیم بر پیمان تو
نادر این پذرفت و خود سوی خر اسان رفت چست
تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست
لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست
تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست
کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست
هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست
وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش
پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش
ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی
ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی
ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی
ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی
کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی
تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی
تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان
تا نبردندی چنین ایران او را رایگان
الغرض چون گشت خالی زان شهنشه تخت و تاج
فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج
بی وزیر و شاه ، فاسدگشت ایران را مزاج
زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج
بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج
تا پیاده کرد گیتی شان ز اسب ابتهاج
خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن
اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن