شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ ۳
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
113

قصیدهٔ ۳

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزانده ام وین گیتی آتش پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد
و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندر این بیغوله جان می آمدی بر سر مرا
دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی
تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده ام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان می دهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یک دم شدی پیراهن از خون تر مرا
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات
هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهی دستی و بی برگی کند مضطر مرا
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا